اپیزود سیزده : قصهی یلدا
هست...
اپیزود دوازده : قصهی دو دیدار زال و رودابه و ر...
اپیزود یازده : حکایتی از باب سوم گلستان سعدی
اپیزود ده : حکایت شاهدخت و غلام ( حکایتی از منط...
اپیزود نه: حکایت پادشاه و کنیزک ( مثنوی معنوی م...
اپیزود هشت : قصهی نارنج و ترنج
اپیزود هفت : حکایتی از کلیله و دمنه ( حکایت زاه...
اپیزود شش : قصهی دوالپا ( به روایت هزار و یکشب...
اپیزود پنج : قصهی قوز بالا قوز
اپیزود چهار : قصهی هزار و یکشب ( حکایت زبال و ...
اپیزود سه: قصهی عمو نوروز
چون...
اپیزود دو : قصهی بختک
بختک دی...
اپیزود یک : قصهی نمکی
نمکی قص...
اپیزود صفر : آغاز
صدا :
...
در این سلسله پادکست قرار ما قصه گفتن است و قصه بافتن. قصههایی کهن از ایران و هرجای دیگر جهان؛ سپس در راهروهای پر پیچ و خم قصه گم شدن تا یافتن دوبارهی خویشتن و این بار در قصهای نو.
Esmat Poorpashang Poorpashang
3 روز پیشببخشید بجای تهمینه ننوشتم رودا به
Esmat Poorpashang Poorpashang
3 روز پیشخیلی جالب بود دیدار رودابه ورستم چطور به این سرعت با یکشب بچه می اورند
Parvin
4 ماه پیشخیلی دوست داشتم چقدر آهنگ ها خوب بود و شاهنامه که دیگه هیچی
Hana
4 ماه پیشیکی از بهترین اپیزودهاست😍قصه،قصه بافی،اهنگها🥹
BRAND_USER
4 ماه پیشچقدر خوب بود
Parvin
4 ماه پیشوای چقدر خوب بود یکی از بهترین اپیزودا بود قسمت پایانی و ادغام صداها محشر بود
khashayar jamalifar jamalifar
4 ماه پیشزیبا و تاثیرگذار مثل همیشه ❤️
Esmat Poorpashang Poorpashang
4 ماه پیشخیلی جالب بود از نظر نطر خواهی دیگران در مورد مها جرت
BRAND_USER
4 ماه پیشممنونم بابت این اپیزود.اشک ریختم و شونه هام بعد از مدتها سبکتر شد
Farida
4 ماه پیشخیلی خوب بود. بسیار لذت بردم و با این قصه در وادی حیرت گم شدم تا خودمو پیدا کنم.
Farida
4 ماه پیشچه هنرمندانه حکایتی از گلستانِ سعدی را به تاروپود مهاجرت گره زدید؛ همانی که همیشه واژههایش آینهای از هزاران «رفتن» و «ماندن» است. روایت شما مثل نسیمی بود که بوی خاکِ دور را با خود آورد؛ همان خاکی که گاهی زیر پاهایمان میماند و گاهی در چمدانِ خاطرات. ادیت هنرمندانه و انتخاب حرفهای موسیقی ، سکوتِ بینِ کلمات را از صدایِ دلتنگیهایی پر کرد که مهاجرت برایمان به ارمغان آورده؛ گاهی سبک مثل بالِ پرنده، گاهی سنگین مثل بارِ غربت. و آن صداها و روایتهای پایانی... آه! مثل تکههای پازل یک دلتنگی بزرگ کنار هم نشستند؛ راویان دردانهای که هر کدام تکهای از دلِ ما را با خود بردهاند. من—که خواهری فرسنگها دور دارم—نتوانستم اشکهایم را پشت واژهها پنهان کنم. گویی شما نهتنها قصهبافتید که تارهای نامرئیِ قلبِ ما را نواختید. سپاس برای این اثرِ دلنواز که هم زخم را تازه کرد و هم مرهم شد و مهاجرت را نه یک رویداد که «احساسی جهانشمول» خواند.
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است